گاهی ، گاهی دلم سنگین میشود … کلافه میشود … کفشهایش را به پا میکند … عصای سپیدش را در دست میگیرد … عینکش را به چشم میزند و راهی میشود به دنبال نشانی از گمشده اش و نقطه به نقطه ی دنیا را بو میکشد برای یافتن بویی از آشنای دیرینش ؛ برای یافتن مرهم چشمان بی سویش ؛ برای یافتن بویی از پیراهن یوسفش …
گاهی دست دلم را میگیرم و با هم پی یوسف دلم میگردیم !
تازگی ها دلم یوسفش را پیدا کرده سر همان سجاده ی ترمه ایکه مادربزرگم چندسال پیش برایم از مشهد سوغاتی آورده بود !
.